سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى همچون قبیله است و نزدیکان که فراهم کند مردم را براى یارى انسان . [نهج البلاغه]

نگذارید حال و هوایم عوض شود

ـ  شما را به خدا... اگر نامة من به دستتان رسید، با تاخیر جوابم را ندهید؛ چون می‌ترسم این بار اگر حال و هوایم عوض شود، دیگر هیچ وقت هوای کوی شهیدان نکنم.

الف. سروی ـ دامغان

 

باید رفت

ـ  اصلاً حال و هوای اونجا رو نمی‌شه شرح داد. باید بری و ببینی. وقتی اونجا هستی، اصلاً دلت نمی‌خواد که دیگه برگردی. وقتی اونجایی، از دنیا، از گرفتاریهاش و از مشکلات زندگی به کلی دور می‌شی.

ف. پولادی ـ بوشهر

 

ملائک اینجا طواف می‌کنند

ـ  اگر با چشم دل این بیابان را نظاره کنی، خواهی دید که این بیابان بهشتی است که ملائک به دور آن طواف می‌کنند و مکانی است که بارها و بارها فاطمه ـ سلام الله علیها ـ آب به حلق تشنگان ریخته و حسین ـ علیه السلام ـ بارها و بارها سر سربازانش را بر روی سینه نهاده تا شهادت دهند حقانیت حق را.

ف. دادگر ـ داراب

 

کاش دقایق در سکوت محو می‌شد

ـ  دیگر با نجواهای شبانه انس گرفته‌‌ایم، دیگر با ناله زدن از شب تا سحر خو گرفتیم، دیگر خواب بی معنی شده است، دیگر استراحت رنگ بی رنگی گرفته است، دیگر نمی‌توان در اینجا آسوده آرمید؛ در جایی که به شب زنده‌داری شهرة آفاق است. بخوانید و بگریید، بگریید و دل نبندید، که این دنیا گذاشتنی و گذرا است. ای کاش، دقایق در سکوت محو می‌شد....

ط. تقوی ـ بیرجند

 

کلبة ملوکانة فقرا!

ـ  یادم هست بار اول که رفتم شلمچه دیگه دلم نمی‌خواست برگردم دوست داشتم در آنجا کلبة کوچکی از جنس گونه‌های شنی داشتم و در آن با یاد و اسم شهدا در آن کلبة اگر چه به ظاهر فقیرانه، اما ملوکانه زندگی می‌کردم.

م. داوودی ـ کمیجان

 

چرا مرا با شهدا آشنا نکرده‌اند!

ـ  حس عجیبی مرا گرفته بود، مات و مبهوت اطراف را نگاه می‌کردم، خشکم زده بود، چفیه‌ام را برداشتم و روی چشمانم بستم، مدتی آرام آرام راه می‌رفتم بعد از لحظاتی چفیه را باز کردم و به تورهایی که آن اطراف حصار شده بود، چنگ انداختم و زدم زیر گریه و با خودم گفتم: آخر من که تا به الآن از شهدا چیزی نمی‌دانستم، چگونه می‌توانم این همه عشق را درک کنم. من به شهدا شکایت کردم که کسی مرا با آنها آشنا نکرده بود، کسی از آن عشق برای من بازگو نکرده بود...

س. فاطمی ـ طبس

 

می‌خوام یه چیز دیگه باشم

ـ  مهمون نوازی شهدا عالی بود! متحیر شده بودم. هر چیزی که توی دلم می‌گذشت، بدون اینکه به زبان بیاورم آماده بود. کاش می‌شد این حال و هوا رو برد تهران و بین خانواده و همه قسمت کرد. کاش می‌شد همة کسانی را که درک نمی‌کنند و نمی‌فهمند خیلی چیزهارو، آورد جنوب. اینجا توفیق پیدا کردم و با خانواده‌های شهدا هم صحبت شدم. همگی بین حرفهاشون یک چیز رو می‌گفتن: «اون یه چیز دیگه بود» من هم می‌خوام یه چیز دیگه بشم... من جهت گرفتن زندگیم را مدیون شما هستم.

ف. کیقبادی ـ تهران

 

پشت سیمهای خاردار

ـ آمده‌ام تا در این خاک، زیر پر و بال این کبوتران همیشه زنده، آب جاودانگی را بنوشم و خود را مطیع آنها سازم. دوست داشتنی‌ترین لحظه‌ها را پشت این سیمهای خاردار که روزی جای پای فرشتگان عشق حقیقت بوده‌اند، ببینم. مرزی میان زندگی و لذتهای دنیوی داشته‌ باشم.

ح. قنبری ـ دهدشت

 

چه مأمنی بهتر از خاکریز شلمچه!

ـ توی کدوم پاساژ شهر، خلوص و صفا و جوانمردی رو پشت ویترین می‌ذارن؟ اینجا همه چیز بوی غفلت می‌ده و اونجا... اوقاتی که دلت می‌گیره و هیچی نمی‌تونه آرومت کنه، چه مأمنی بهتر از خاکریز شلمچه؟ چه تکیه‌گاهی بهتر از نخلهای سرجدای اروند که بهشون تکیه کنی و حسرت سالهای نبودن رو بلند زار بزنی... .

م. پورفضل‌الله ـ بابلسر

 

کاش بودم و می‌رفتم زیر تانک!

ـ من آن زمان نبودم که مثل فهمیده نارنجک به کمر ببندم و زیر تانک بروم. من آن زمان نبودم که مثل سقای کربلا رزمنده‌ها را سیراب کنم، تا با لب تشنه شهید نشوند. من نبودم که با صدای الله اکبرم لرزه بر اندام دشمن بیندازم، من نبودم که مرحمی بر زخم دل عاشقان بگذارم. اما امروز هستم و با دشمن که حتی تا خانه‌هایمان آمده می‌جنگم که جهاد من اکبر است. یاد شهیدان را زنده نگه می‌دارم که: «زنده کردن یاد شهیدان کمتر از خود شهات نیست.»

م. بیداخویدی ـ کرج

 

چه زود دلتنگ شدم!

ـ هنوز چند کیلومتری از خاک خوزستان دور نشده‌ بودیم، احساس کردم دلم برای آنجا تنگ شده و الآن که چند ماهی از آن سفر گذشته، من هنوز نتوانسته‌ام آنجا را فراموش کنم و در ذهنم قدم به قدم اردوگاه و جاهایی را که رفته‌ایم، مرور می‌کنم. ای کاش برای دومین بار هم بتوانم بروم.

ص. افشون‌پور ـ کرمان


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:27 صبح     |     () نظر